محل تبلیغات شما



دیروز یه عالمه پیاده روی کردم چون این مدت همیشه مشغول کار بودم به شدت حوصله ام سر رفته بود.

و در نهایت در یه خیابون فرعی سر از یه کتاب فروشی دراوردم با فروشنده که دختر جوونی بود هم صحبت شدیم.اشنا شدیم دوست شدیم و بعد فهمیدم خواهر یکی از دوستامه که چندسال پیش باهم تو یه اکیپی بودیم.

یه دفعه برگشت گفت المیرا خواهرم فلان جا کار میکنه گفتم المیرا ک فامیلش نون هستش؟

کفت اره از کجا میشناسی.گفتم خواهرت دوست منه ولی صمیمی نیستیم.خلاصه که همیشه تو زندگانی من همه بهم ربط دارن ادمهای گذشته به امروز.ادمهای امروز به فردا ادمهای فردا به ادمهای اینده.

این میتونه دو دلیل داشته باشه:

1.روابط عمومی بالا در برقراری ارتباط با مردم.

2.بد شانسی یا خوش شانسی.

گاها گزینه دوم ممکنه مزایا و معایبی داشته باشه به هرحال.

بله اینم مروری بر روز گدشته بنده!

خلاصه به نظر من اصفهان کلان شهر نیست یه دهات چند بخشیه که همه اشنا در میان.وگرنه این همه اشنا در اومدن خیلی عجیبه!


روز چهارم نمایشگاه هم به خوبی گذشت.

شنبه قرار گذاشتم با یکی از فالورهای اینستاگرامی و دیدار اتفاقی یکی از کادر اجرایی نمایشگاه که اونم از اتفاق از فالورها بود صورت گرفت.خوب میتونم بگم که نتونستم با هیچکدوم ارتباط بگیرم و روابطی شکل نگرفت.

بعد اون دیدار رفتم غرفه یکی از دوستان حوزه آی تی و بعد چندسال دیدار تازه کردیم و خوب اینجا روابط خوبی شکل گرفت اشنایی با دو نفر دیکه و بعدم اینکه دوست قدیمی و رفیق شفیق از اعتبارش برای اینکه من شاغل بشم مایه گذاشت.

منو برداشت برد غرفه یکی از دوستانش و گفت دوست من اینقدر بلده و نیرو نمیخواین؟

خلاصه جوری همه غرفه هارو سر زدم و برای کار سوال کردم.ک تنها جایی ک نرفتم رزومه بدم و حرف بزنم برای کار جلوی اطلاعات نمایشگاه و نیروی خدماتی و کیوسک پلیس بود.یکم رهاتر میشدم از اونحاهام سردر میاوردم

بعد از اونم رفتم همایش و در نهایت بعد تموم شدن همایش رفتم جلوی مدیر یکی از شرکت ها و به طور مستقیم براش توضیح دادم من به راهنمایی شما نیاز دارم ازتون میخوام مشاوره بگیرم و اینا که یهو گفت رزومه بفرستید به فلان شماره ^__^

و در نهایت عصر هم رفتم غرقه یکی از دوستان قدیمی دانشکاه و کمی صحبت کردیم و همه چیز عالی پیش رفت و در نهایت شب رسیدم خونه و حس کردم دیگه مدیون خودم نیستم!

چون نهایت تلاشم رو انجام دادم.تا ببینیم نتیجه چی میشه.


امیدوارم یه روزی برسه که یه روز در ماه مرخصی برای دوران قاعدگی خانم ها در نظر گرفته بشه.

اینو چند وقت پیش نوشتم تو نوت گوشیم. 

اما امروز مینویسم که امیدوارم روزی برسه همکارای همجنس خودمون رو در این دوران درک کنیم.

ما خانما همیشه بیشترین ضربه رو خودمون ب همجنس های خودمون میزنیم. 


بعد اینکه کل روز تو فکرش بودم بعد درموردش حرف زدم با ی دوستی. دو ساعتم نشستم زل زدم ب دیوار روبروم زانوهام بغل کردم. حالا میخوام برم بخوابم صبح برم نمایشگاه.

خوب موضوع اینه دقیقا مشکلم چیه؟

قرار نبود اینطور بشه آخه. 

من قول دادم دوست باشیمو بس. 

سال 5ام دوستیمونه امسال. رفاقتی ب سالم ترین شکل ممکن. 


دلم میخواد فریاد بزنم و گریه کنم. تاحالا اونقدر از سادگی و حماقت خودم حالم بهم نخورده بودچندبار چوب اعتماد بخورم آخه؟ کاش درک میکردم آدما پست تر از اون چیزی هستن ک فکرشو میشه کرد.

الکی کی رو دارم گنده میکنم؟ چرا بلد نیستم جا پای خودمو سفت کنم.


ایده ای که میتونستم راحت ب سرانجام برسونم و نمایندگیش رو به عهده بگیرم رو خیلی راحت فروختم به یه آدم عیاش که حالا خودمو می پیچونه. 

کی بود قرار بود سواری نده؟ من.

کی همیشه گند میزنه؟ من.

حالا میشینم یه گوشه آب تو هاون میکوبم اونام به ریشم می‌خندن.بقیه موقعیت های کاریم چنگی به دلم نزدن تو برخورد اول مدیرها بسیار ناخوشایند ظاهر شدن. شایدم من سخت گیرم نمیدونم.

فعلا احساس شکست و سرخوردگی دارم بابت ایده ای که مفت فروختم و آدم عیاشی که داره می پیچونتم. 


همین دو سه ماه پیش آزمایش دادم هیچ مشکلی نبود.ولی یه دفعه تو همین دوماهی ک چسبیده بودم به کار صبح تا شب. تو آزمایش جدیدم کمبود آهن شدید پیدا شده و موهام ریزش پیدا کرده.

یعنی کلا تو زندگیم نشده از یه چیزی تعریف کنم بعد گند زده نشه توش:)) مشکل رایجی هم نیست یعنی اینجوریه هموگلوبین و بقیه فاکتورها اوکیه فقط ذخیره اهن پایینه.ارجاعم دادن متخصص خون و انکولوژی :|

حتی اسمشم آدمو میترسونه چه برسه تشخیص و درمانش:)


من ادمی هستم که در حالی که خیلی دوست دارم توی کار و فعالیتم دیده بشم و متخصص محسوب بشم.ازین کار هم واهمه دارم.واقعیت اینه که این روزا معروف شدن راحت شده و خیلی جالبه اگه کمی دقت کنید و ریز بشید می بینید احمق ها دارن معروف میشن. یه سری افراد غیر متخصص.

اما چرا من میترسم دیده بشم؟تو کل زندگانیم همیشه فکر کردم و میکنم هرچی بدونم بازم هیچی نمیدونم.دیده شدن مسئولیت زیادی داره.

مدتیه برای کارم زیاد با خودم کلنجار میرم پیچ ام بیزینسی کنم اما خوب بعد پشیمون میشم.برعکس بقیه که راحت یه پیج زدن و فریلنسر شدن و یا اینفلوئنسر و راحت دارن کسب درامد میکنن و هر حرفی رو هم گاهی میزنن برای اینکه زندگیشون بگذره من ازین کار حس تنفر دارم.

چرا که وقتی تعداد زیادی فالور داری تو در قبال راست و دروغ صحبت هات نوشته هات.لایو هات و همه و همه ی محتوایی که تولید میکتی مسئولی.اما چند درصد این پیج ها دارن ین مسائل رو رعایت میکنن؟

چند درصشون واقعا متخصص هستن و 100 درصد توی یه کار خبره هستن.

من دل پری دارم از ادمای زیادی که با اعتماد به نفس کاذب ملت رو ساده لوح فرض میکنن و برای پول هر حرفی رو میزنن بی علم و تخصص ادعای تخصص دارن و پول به جیب میزنن

جوری که بعد از یک هفته قطعی اینترنت دارن پشت سرهم رگباری پست میزارنو اراجیف تحویل میدن و ناله میکنن که کسب و کارشون خوابیده و این ممکلت جای اونا نیست.که انگار ما خبر نداریم تا دو روز پیشم و یه هفته پیشم نونشون از ی و دغل بازی و دروغ به دست میومد.

نویمدم شخص خاصی نقد کنم یا انگشت اتهام سمت کسی بگیرم.چرا که تو همه زمینه ای ادمای خوب و بد هست و همین الانم کلی ادمای خوب تو این حوزه داریم اما چیزی که اذیت میکنه اینه که اون متخصص هام که حقشونه دیده نمیشن و گویا ببخشید خود مردم میخوان که یه عده ازشون سو استفاده کنند و از شنیدن دروغ لذت میبرن!

نطر شما چیه؟


از وقتی دورم رو خلوت کردم زندگیم قشنگ تر شده.

واقعا فکرشم نمیکردم اینقدر توی ارامشم اثر داشته باشه.حالا همه ی اینا به کنار از وقتی راحت تر "نه"میگم هم احساس خوشبختی بیشتری میکنم.

حالا جدای از همه ی اینا خیلی خوشحال ترم که اون ادم حاضر در صحنه نیستم که کسی زنگ بزنه خودمون برسونم بهش و فکر کنم بهم مدال میدن که رفتم و خودمو بهشون رسوندم تا اروم بشه.

اون هفته در حالی که دراز کشیده بودم و داشتم تمرین هامو انجام میدادم و نارنگی میخوردم دوستم ویس داد که میای فلان جا ؟

من تنهام کارم تموم شده.خیلی شیک نوشتم نه نمیتونم.و اومدم بنویسم ببخشید که نمیتونم بیام.بعد یادم اومد مسولیتی در قبالش ندارم پاک کردم و با یه نمیتونم بیام خاتمه دادم رفت.

درسته یه زمانی از کمک کردن به ادما لذت میبردم اما این که ایده مو مفت همین دو هفته پیش فروختم محتاط تر شم و کمتر محل میدم به ادمها.چ بسا که 90درصد شبیه به هم هستن و من نیازی به منفعت طلب ها ندارم.

تا وقتی نتونم کار کنم و زبونم رو اروم بزارم بهتره که کمتر معاشرت کنم با بقیه.فعلا راه دیگه ای در این خصوص به ذهنم نمیرسه.پیشنهادی دارید در این راستا خوشحال میشم کمک ام کنید.

 


دست و دلم ب نوشتن نمیره.

زندگی همیشه دوست داشتنی نیست و فقط قابل تحمله

فردا هفته سوم کارآموزیم شروع میشه. فعلا خبری از رفتن به کیش نیست چون مامانم برگشت اصفهان. الان که دارم می‌نویسم هزار و یک دغدغه و نگرانی تو ذهنم هست

اینکه هنوز با پدرم صحبت نکردم و اگه یک ماه کارآموزیم تموم بشه و بخوان استخدامم کنن چه جوری با زبون نرم راضیش کنم. این فقط یکی از مشکلاتمه بعد از قیمت گرفتن و محاسبه هزینه‌های زندگی به این نتیجه رسیدم تقریبا خرج خوابگاه و خوراکم حدودا ماهی 1700در بهترین حالت ممکن میشه.

که من حداقل برای موندن باید درآمدی بالای 2 تومن داشته باشم که برای اول کار غیرممکنه ی جورایی. از طرفی خونه خواهرم حس موذب بودن هست و خوب میدونم تو شرایطی نیستن ک بتونم حساب کنم چندماه خونشون بمونم. حس میکنم ی جورایی خوششون نمیاد.هرچند ک خودشون میگن این طور نیست.

و خوب با این شرایط برای اوایل کار واقعا ب حمایت خونواده نیاز دارم و تقریبا میتونم بگم جز خودم نمیتونم روی کسی حساب کنم.اما خوب واقعا دلم نمیخواد برگردم اصفهان. خیلی ب خوندن ار‌شد فکر میکنم و حتی گاهی شب هام میخونم اما وقتی رو راست و بدون تعارف با خودم فکر میکنم ارشد هزینه بالایی داره و برای من کار الان اولویت بیشتری داره.

البته همه ی اینا در صورتیه ک شرکت بخواد منو ب عنوان نیرو نگه داره. از طرفی گغتن اگه نیرو نخوان معرفیم میکنن ب همکاران که اگ این اتفاق پیش بیاد و حمایت مالی نباشه احتمالش هست که صحبت کنم و برگردم اصفهان برم جایی فروشندگی چیزی یا دوباره فریلنسر و دور کاری با خودشون کار کنم و با پس‌انداز بعذ از عید برگردم. این کار ایذه آل من نیست اما چاره ای ندارم.

الان حدود یک ماهه تهرانم و خوب واقعا به خاطر خرج و هزینه خیلی نمیطلبه دوستام رو ببینم یا برم بعد عروسی دوستم خونشون چون هزینه ندارم کادو بخرم.یعنی هست ولی برای تنهایی زندگی کردن واقعا باید حساب هزارتومن رو کرد. 

یکی از چیزای مهمتری که با خودم عهد کردم درموردش این بود ک اگه تهران موندم با کسی رل نزنم (حالا انگار صف کشیدن واسم) ولی خوب واقعا از مذکرهایی ک از شرایطم خبر دارن و حالا اینجا نزدیکم هستن به شدت دوری میکنم.

همه ی اینارو نوشتم امااز محیط کارم ننوشتم. میتونم بگم سعی دارم با همکارام جور بشم و دوستشون دارم. شغلم هم دوست دارم و هر روز واسم چالش برانگیزتر از قبله. محیطی دوستانه و بدون نگاه جنسیتی و همین باعت میشه حس خوبی نسبت به محل کارم داشته باشم.

شاید تنها شغلیه ک منو آروم میکنه و خسته ام نمیکنه چون پر از اتفاقات جدیده و خوب میدونم به خاطر پیشرفت تکنولوژی باید همزمان باهاش جلو برم و این قشنگ ترش میکنه. 

یکی از خوبیای دیگه محل کارم میتونم به داشتن همکار همشهری خودم اشاره کنم که بسیار بهم آرامش میده و آرامش میگیرم نه به خاطر نژاد پرستی و اینا ولی واقعا حس میکنم آشنا دارم

هفته دومیه ک دارم میرم سرکار. 

توی همایش دو هفته قبل کیش برنده شدم فکر کنم هفته بعذ باید برم. سرپرستم تو شرکت موافقت کرد. 

امروز صبح رفتم سرکار ب کارهام برسم ک لپ تاپم روشن نشد. تک و تنها اومدم ‌‌‌‌شرکتی ک ازش خرید کرده بودم. امیدوارم مشکل از آداپتور باشه.

خیلی وقت بود فکر میکردم برای راهی که انتخاب کردم تهران میتونه شهر مناسبی باشه برای پیشرفت حداقل تا یه مدت.راستش برعکس بقیه اولین گزینه ام تهران نبود اما با بررسی شرایط به این نتیجه رسیدم نمیتونم به مشهد و شیراز و یا تبریز فکر کنم.

دو هفته ای میشه اومدم تهران شرایط طبق چیزی که پیش بینی میکردم اتفاق نیفتاد.اینطور نبود که کسی بدرقه ام کنه و بگه به سلامت برو.اینطوری بود که وقتی چمدون بسته بودم و منتطر اسنپ بودم برم ترمینال یه چیزی توی گلوم گیر کرده بود اما خسته تر اون بودم حوصله فکر کردن داشته باشم و بگم چرا؟

ساعت5عصر بلیط گرفتم و راهی تهران شدم.بین راه مارال ستاره نگه داشت یادم افتاد دو روزه چیزی نخوردم.برای اولین بار بود  توی اتوبوس و بین راه این همه خوراکی تناول میکردم.صندلی تک نفره گرفته بودم و زل زده بودم به جاده و معین گوش میکردم.نزدیک یازده شب رسیدم میدون فردوسی و رفتم خونه خواهرم.

تو این دو هفته یه بار رفتم دیدن فاطمه  از بچه های وبلاگ که خودش یه پست جدا میطلبه.و دیدن کسی دیکه نرفتم و خوب یکم با خودم خلوت کردم و دیدم تنها راهم اینه برای از اصفهان اومدن ارشد بخونم.اما از طرفی کار واسم مهمتره.این شد که یکم فکر کردم چندجا رزومه فرستادم و در نهایت خیلی اتفاقی داشتم برای رویدادی ثبت نام میکردم شانس خودمو امتحان کردم و به استاد کلاسم پیام دادم و قبول کرد برای کاراموزی و دیروز روز اولم بود:)

خیلی سخته برای من برای یه مدت تنها کار کردن و خونه بودن باز بخوام لینک بشم.سه روز رفتم رویداد و کارگاه و منی که همیشه زود باهمه می جوشیدم جز عکاس همایش که خیلی اتفاقی بهم دایرکت داد و من برای عرض ادب رفتم خدمتشون و خیلی زود گفتم خدافظ و غیبم ز.با هیچ ادم حدیدی لینک نشدم!

حس میکنم اون گلابی قبل نیستم.خیلی ناخوداکاه روزی که با فاطمه میخواستم برم بیرون یه خانمی تو مترو شروع کرد باهام صحیت کردن و من خیلی زود تا مترو اومد دویدیم و رفتم تو واگن های جلو و حس ترس داشتم:)

 


فک کنم توی پست های قبلی نوشتم با همکلاسیم برای کار قرار داشتیم.اقا چشمتون روز بد نبینه و خدا برای دشمنتون نخواد مخ منو با یه نفر دیگه کرفتن به کار.شبش یهو صداش در اومد شرکت بازاریابی شبکه ایه بازم اصرار کرد که نه با چیزی که فکر میکنی فرق میکنه فرداشم باهام تایم ست کردن برم اونحا دلم میخواست اونحا بزنم تو سرشون و تو سر خودم که باز الکی خام شدم و پرزنت شدم تو این شرکت ها :|

چون قبلا تجربه مزخرفی داشتم ازین شرکتها دوران دانشجویی یه مدت به صورت شغل نیمه وقت تستش کرده بودم و به شدت ضرر کرده بودم.

خلاصه اگه در جریان باشید میدونید که همشون توهم پولدار شدن دارن و میخوان یه شبه ره صدساله برن بدون هیچ تخصصی و فقط از طریق زیر مجموعه جمع کردن.

خلاصه بعدش به هر طریقی سعی کردم حالیش کنم که اقا من نمیخوام بیام.بعد باز به بهونه یه کار دیگه بندم شده این همکلاسی که اره فلان طراحی سایت رو با 200 تومن انجام میدی بیشتر نمیخوایم پول بدیم.

اونقدر عصبانی بودم که دلم میخواست بلاکش کنم که اونقدر کار ادمو بی ارزش میکنه . تازه تکلیف تعیین میکنه و قیمت تعیین میکنه.منم گفتم نه این فقط پول هاست و دامینشه.حالا من اون روز تو شرایطی بودم که یه دستم به خواهرزاده ام بند  بود یه دستم به اشپزی و اماده شدن که برم بیمارستان و اصلا اعصابم نمیکشید.اینم هی زنگ و پیام.اینم هی پیام و زنگ.حالا باز امروزم با چرب زبونی پی ام داده برای همین طراحی سایت و اینا.خدا میدونه چی گفته تو پیامش.ولی اصلا دلم نمیخواد پیامش باز کنم یا دیکه باش در ارتباط باشم.چون اون روزم به دروغ اصرار داشت منو ببره تو این شرکته و بگه فرق میکنه.

حالام نه تنها نمیتونم بش اطمینان کنم دلم میخواد بلاکش کنم.

حتما فکر کرده میتونه به بهونه طراحی سایت منو بکشونه اونجا و ولم نکنه مجبورم کنه برم خرید بزنم و برم تو شرکته بازاریابی.

 


هرجوره فکر میکنم من تنها مناسب شغل معلمی هستم و برای مدرسی به درد میخورم و به شدت به این کار علاقه مندم ازونجایی که من عاشق اینم چیزهای جدید رو که میخونم و تجربه میکنم با بقیه به اشتراک بزارم و اروم و  قرار ندارم.حتی عاشق کمک کردن به بقیه هستم و اینکه کاری ازم بربیاد برای هیچکس دریغ نمیکنم.

خدایا منو به ارزوم برسون توی یه تخصصی مدرس بشم.این هم هیجان فقط با تدریس اروم میشه.من یه بیش فعالم میدونم.


خیلی پشیمونم ازینکه ندیمش و ازینکه اونم لجبازی کرد و نتونستیم همدیگر رو ببینیم.الان عملا همه چیز تموم شده اس برای اون ولی قلبه منه که میزنه.

هوم چقدر هوا غم داره چقدر دلتنگیه که باید به دوش بکشم:)

 


واسم ایمیل اومده که :

کارهایی که فقط آقایان جذاب برای گذاشتن قرار ملاقات انجام می‌دهند.

امیدوارم ایمیل بعدی ک میاد عنوانش این باشه :

چطور وقتی اقایون جذاب پیشنهاد ملاقات می‌دهند جفتک نیندازیم. 

این بیشتر مناسب حال و روز منه. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

طب گیاهی #فروشگاه مرکزی شفا